می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
یار…
جان…
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
می شود باز دوباره آرامم کنی
می شود باز دوباره در بال ابر سوارم کنی
می شود باز مرا به آغوشت بگیری و تا آسمان پرواز کنی
میشود باز با من این راه را همراهی کنی
خوب قبول پیر همان آدم سابق نیستم
اما قد همان عاشق دیرین هم نیستم؟
کاش باز کنارت بودنم را قبول کنی
کاش باز هم آغوشت را برایم باز کنی
تو، درگیر مسیری که اشتباه رفتی
من، همان پل شکسته پشت سرت…
ایمان دارم، غرور پاهایت که شکسته شود
برخواهی گشت…
تنها پل های شکسته
منتظر برگشتن عابران، خواهند بود…
تا به آوارگی شان نیشخند زنند…
می دانم
سخت است باور اینکه
قرار باشد، همین پل شکسته، روزی
مقصد تو باشد